یک جا برای خودم



مهندس بهم پیام داد. گغت برنامت برای طراحی سایت چیه؟ گفتم الان محدودیت زمان دارم بخاطر سمینارم. یکم بچه پرو بازی دراوردم. داش میگف برو فلان مبحثو یاد بگیر گفتم اون ک چیزی نیس میرم یاد میگیرم ی سرچ کوچکه. انگار لجش گرف از سرتق بودنم گف معما چو حل گشا اسان شود. نمیدونم چرا میخواد جو بده ک سخته منم تمرین کردم ترسمو از شرو انجام کار کنار بذارم تا بهتر نتیحه بگیرم. برای همین با قدرت فرمون سرتق بودنو ادامه دادم و کم نیاوردم.

گفت میخوام مسلط بشی تا پروژه بسپرم بهت

بعدم ی پیشنهاد بهش دادم برای بحث دیجیتال مارکتینگ ک استقبال کرد و قرار شد ب زودی وقتی سایت ب بازدید مطلوب رسید پیاده اش کنیم.

من دختر جسوری هستم

تا الان خیلی راحت ازش انتقاد کردم

ایرادای کارو گفتم

گاهی وقتا محکم سر یه چیزایی موندم و باعاش انقد بحث کردم ک بالاخزه یکی مون قانع شدیم

و علاقه مندم ب یادگیری مباحث مختلف

ب قول خودش ادم با استعدادیم 

ب قول خودش ادم زرنگی ام و این زرنگی در همه ی ادما نیس

برای همین داره روم سرمایه گذاری میکنه تا انشاالله جواب بهتری بگیربم

اما با همه ی این مسایل ک گفتم

یه نکته خیلی مهم وجود داره

اگه سپیده یادش بره ک باب این اشنایی رو خدا فراهم کرد و ب چشم برهم زدنی میتونه از بین بره

اگه یادش بره این توانایی هارو خدا بهش داده

اگه یادش بره باید از همه این توانایی ها در چارچوب اخلاق و انسانیت و دیانت استفاده کنه

اگه یادش بره ک قراره ب کمال برسه و نه اینکه انحراف پیدا کنه

بازنده اصلی این زندگی سپیده اس

اگه من نبودم کسی دیگ در شرکت این کارا رو انجام میداد

همونطور ک قبل من هم اینکارا انجام میشد

پس اینکه خدا این فرصتو ب من داده در واقع منت برمن گذاشته و خواسته حالم خوب باشه و از بودنم لذت ببرم

و من نباید ناسپاسی کنم و خدایی نکرده غرور برم داره

خداجونم نوکرتم همه جوره مرررررسی ک هوامو داری یه لحظه دستامو ول کنی بازنده ترینم

دوست دارم ی عالمه مهربونم


یاد ی خاطره با مزه افتادم. چندوقت پیش خونه مادر بزرک پدری بودیم و بهاطر ی بحثایی یه سری کدورت پیش اومده بود. مامان و عمه داشتن با لحن نه چندان دوستانه اما محترمانه باهم سر اون موضوع بحث میکردند. یهو عمه ب مامان گفت اصن عزیزم چرا میای اینحا ک اذیت شی؟ نیا 

اینو ک گف رگ غیرتم بالا زد و خواستم چیزی بگم. دیدم ن اگه من بگم ممکنه بدترم بشه و بحثا بالا بگیره و تازه بگن بی ادبی کرده توی بحث بزرگا دخیل شده.

هیچی دیگ دیدم بابا نزدیکه و انگار حواسش خیلی نبوده ک باید یه واکنش نشون بده. با پام ی ضربه به پای بابا زدم و از اون حالت خارجش کردم. باباهم ی جذبه خاصی گرفت و گفت: هر وقت خونه شما اومد نظر بده به شما ربطی نداره.

اقا توی این مرحله عمه ساکت شد و صداش در نیومد. مامانمم انقد ذوق کرده بود ک بابا پشتش در اومده تا اخر شب ک رفتیم خونه خودمون هی این ماحرارو با اب و تاب تعریف میکرد.

بابای حواس جمعمم اصن ب روی مبارک نمیاورد و این هنوز بین منو بابا یه رازه و حتی اون لحظه ها چشم هامونم به هم نیفتاد تا کسی بتونه رمزگشایی کنه.

باحال بود ب نطرم


میخوام از این ب بعد یکم بیشتر راجع ب ایندم بنویسم و تصویر سازی کنم. حتی ممکنه جوری ب جزئیات اشاره کنم ک شما فکر کنید این همین الانه. اما ن اینا اتفاقاتیه ک میخوام تصویر سازی کنم.

پس بسم الله

______________________________________________________

من عاشق اینم ک خدا بهم ی دختر و ی پسر بده. ی دختر با موهای خرمایی رنک و و پوست روشن. دخترم خیلی مهربونه و شاید مثه مامانش لوسم باشه. ولی من از اون ماماناام ک هم سختگیرن هم مهربون. از اوناام ک موهای دخترمو بلند کردم هرچند میدونم نگهداریش برام دردسره ولی اون لحظه ک دخترم پیراهن صورتی میپوشه و دور خودش میچرخه و موهاش توی هوا حرکت میکنه همه خستگی هام درمیره

ی روزایی با دخترم میریم کلی اشپزی میکنیم و شاید حتی خرابکاری ام کنیم ولی خب منم بدم نمیاد برم ب سن بچگی هام و ب یاد گذشته خاله بازی کنیم.

وااااای همین الان ک داشتم مینوشتم خواهرم ی کلیپ برام فرستاد از ی دختر بچه. دلم ضعف رف خب.

بذارید یکمم پسرمو بگم. من عاشق تیکه های بامزه ی پسراام. خیلی یهویی ی حرفایی میزنن ادم میمونه. عاشق اون لحطه هایی ام ک میخوان ادای مردونه بودن در بیارن 

پسرم باید کلی هوای خواهرشو داشته باشه. درسته مامانش داداش نداشته ولی اون باید برادر خوبی برای خواهرش باشه و خواهرشم باید حسابی هوای دل داداششو داشته باشه و رابطه هاشون باهم خوب باشه

چ دنیای شیرینیه داشتن این گوگولیا

خدا نصیب همه کنه از جمله دوستای من مثه نمکی الهی امین خدای مهربونم 


امشب سایت بابا از مرحله طراحی وارد مرحله سئو شد و بالاخره تموم سد.

از مهندس پرسیدم نکته ای مونده ک بخوام انجامش بدم؟

با حدیت گفت یه مساله مهمو فراموش کردین.

توی اون چند لحطه من کلا مباحثی ک یاد گرفته بودمو مرور کردم تا ببینم چی یادم رفته.

گفتم چی؟

گفت شیرینی.

پوکر شدم

ینی این مردا در هر حالتی شکمو هستن

گفتم چشم ناپلئونی میگیرم 

ک البته گفت ن شوخی کردم

ولی من میگیرم براشون

________________________

شماام قبول دارید تلقین حال خوب میتونه حال ادمو خوب کنه؟ دارم تلاش میکنم سر این موضوع . لطفا دعام کنید نمودار این روزام سینوسیه.بالا پایین زیاد داره

خدایا مگه عید نیس، مگه شعبان نیس؟ من عیدی میخوام. هم دنیوی هم اخروی.

خداجونم عیدی ما فراموش نشه. با سپاس فراوان


حوصلم پکید خب چقدر خلوته اینجا

امروز رفتم دانشگاه کلا این ترم دانشگاه فقط ی بار رفته بودم. اون جلسه رفتم ی مثبت گرفتم.هر مثبت ۲۵ صدم داره و هر غیبت هم ۲۵صدم اینطوری دارم مثبت میگیرم تا ختثی بشه. 

امروزم ی مثبت دیگ گرفتم. درسته کلاسش لوسه و شاید ارشد نبابد اینطوری باشه ولی همین مثبتاام باعث میشه گوش کنیم و ی چیزایی یاد بگیریم.

برگشتنی تصمیم گرفتم برم خرید. رفتم یه جفت صندل صولتی خریدم برای خونه

الکی نیس میگن خرید کردن با خانمها چ ها ک نمیکنه. یهو سطح انرژیم افزایش چشم گیری داشت. دلم میخواد عطرم بخرم اگر مادرگرامی همراهی کنن از زمان امروز حداکثر استفاده ببریم و چندتا کار عقب مونده انجام بشه انشاالله

مهندس قراردادشونو برام فرستاد تا برای مشتری بغرستم مبلغش ۵۵۰۰ بود. درصد من رو خداکنه ۱۰ درصد حساب کنه. هنو ک چیزی نگفته ولی میدونم بچه خوبیه مشکلی پیش نمیاد. 

+ بعد کلاس قبل از اینکه بیام سوار اتوبوس بشم و بیام سمت خونه رفتم سر مزار شهدا. شهید عباس اسمیه (مدافع حرم ، دوست داشتی ی صلوات براش بفرس) و دوتا شهید گمنام دیک تو دانشکاهمونن. وای چقدر دوسشون دارم. مخصوصا لبخند شهید اسمیه توی عکس خیلی دوست داشتنیه. حس میکنم داره بهم لبخند میزنه و مراقبمه. بهترین داداش دنیاس.

کلی دعا کردم

برای همه جوونا

برای ازدواج شون

برای بچه دار شدن شون و برای نمکی

برای رزق حلال داشتن

برای خانوادم

و.

بعدم اومدم سمت خروجی ولی خیلی دلم میخواس میشد بیشتر پیششوم بمونم

خدایا شوهر منم هم ظاهر هم رفتار هم نگاه مهربونش و لبخندای شیرینش میشه مثل شهید اسمیه باشه؟

مررررررررررررسی

 


موفق شذم

ب لطف خدا پروژه ای ک معرفی کرده بودم ، قبول شد و امروز جلسه مذاکره اش انجام شد و انشاالله فردا قرارداد نوشته میشه.

اوایل ک برای گرفتن پروژه سئو پیام میدادم و نمیشد خیلی حالم گرفته میشد اما انقد ادامه دادم تا بالاخره لطف خدا شامل حالم شد و خودش کمک کرد و قراردادم نوشتیم.

این برای من درصد بازاریابی هم ب اضاقه حقوقم داره اما چیزی ک برام مهمه اینکه ب خودم ب مدیرم ب خانوادم نشون دادم توی این عرصه ام میتونم موفق باشم و اعتمادشونو گرفتم. 

حس شیرین برنده بودن الانم یکی از بهترین حسای دنیاس.

ارزوم برای تک تک تون حس برنده شدن توی چیزیه ک دوسش دارید و ب صلاختونه

منم بی زحمت از دعای خیرتون بی بهره نذارید

با تشکر فرااااااواااااان 


توی مترو ک این خانوما رو میبینم ک کارمندن و ب شدت ارایش کردن پیش خودم میگم اگه توی محیط کار ی روز ازم بخوان ک ارایش کنم یا ب اصطلاح خودشون با ظاهری اراسته بیام از این رژ لب جیغا ، ناخن کاشت یا هرچی چقدر حالم بد میشه

رسما انگار دارن از ادم استفاده ابزاری میکنن . ب توانایی هات نگاه نمیکنن فقط میخوان با ظاهر و ارایش و عشوه با مشاری ارتباط بگیری یا خیلی داستانای دیک

خداروشکر ک جایی کار میکنم ک رپز اول ک وارد شدم و دیدن چادری ام لبخند رضایتو تپی صورت مدیرمون دیدم و هیچ فشار و اجباری از این ناحیه نیس.

مسئله دیگ اینکه دیروز همکارم تپی شرکت قبل زنگ زد باهم بریم بیرون. داشتیم ی مسیری باهم راه میرفتیم ک اون یکی همکار اقا رو دیدیم تپی راهو فهمید داریم میریم کافه. تعارف مارو روی هوا گرفت و هیچی دیگ سه تایی رفتیم کافه. یکم هرکی از شرایط الانش کفت و در مورد شرکت قبلی مون حرف زدیم. البته یکم پرو بازی دراورد فهمیدم جنبه نداره . اون موقع ها ک شرکت بودم جنبش بیشتر بود. اومدم خونه ب مامان گفتم با اونم رفتیم. اتفاقا دقیقا رفتیم کافه ای ک پارسال با خواستگارم رفته بودیم. اولاش یاد اون روز بودم ولی بعدش بادم رف همه چی. 

رسیدم خونه حالم افتضاح بود حالت تهوع هم داشتم خدا رحم کرد تا پیش اونا بودم اکی بودم. ی قرص خوردم خوابیذم تا ساعت یک از خواب پاشدم.

+ ارزوم اینه ب قدرتی برسم ادمارو قضاوت نکنم. خداجووونم کمک خیلی مهمه ک یادش بگیرم.

 


از اون تصمیم یهویی ها اومد سراغ خانواده واین بود ک الان نزدیک اردستانیم و مقصد یزده. هوا تاریکه و ضبطم خاموش. معده درد دارم و کنار پنجره نشستم به حاده ی تاریک و سیاهی اسمون ک انتهاش مشخص نیست خیره شدم.

بابا داره با مامان اختلات میکنه و از خاطرات گذشته که شاید برای صدمین بار تعریف میکنه با آب و تاب میگه و حالب اینحاست که هرجا هم کم میگه مادر تکمیلش میکنه و باهم از سختی های گذسته که چه بی تجربه بودند حرف میزنند. از اشنباهات از وقتایی که خدا کمک شون کرد و از رویاهاشون که امروز براشون طعم روزمرگی گرفته و دیگه رویا نیست میگن

و من همینطور ک همچنان به چراغ های روشن وسط جاده که یکنواختی سیاهی شب رو بهم زده نگاه میکنم ، به حرفاشون فکر میکنم.

پدر و مادرم که با سختی مارو بزرک کردند و امروز ب حمدالله شرتیط مساعدی داریم. همه ی اون سختی ها رفت و امروز فقط خاطره شون باقی مونده

یاد دخترعمم میفتم ک چندسال پیش شوهرش روی تخت بیمارستان بود و انقدر حال روحی این دختر بد بود ک بدش نمیومد بلایی سر خودش بیاره

و همینطور قطار قطار ادمها توی ذهنم ردیف میشن و قدرت نمایی میکنند و بیشتر باعث میشوند نتیجه بگیرم که هیچ چیز ثابت نیست.

به قول دوستی عزیزی که نه از خوشی روزگار ، انقدر غره شو و نه از ناخوشی ها ناامید و خسته

که هیچ یک همیشگی نیست و برای این نیامده که اتراق کند

پس بخند و خسته نشو از روزگار 

بیشتر ک فکر میکنم میبینم هیچ یک از این سختی ها از جانب خدایی ک لقب مهربانترین را دارد برای ازار من افریده نشده 

خوب ک به اطرافم نگاه میکنم ، ب دستانم ، ب قلبی ک بی انکه من از او بخواهم بی وقفه میتپد و هیچ مسئولیتی در قبالش ندارم و خود خوب میداند چگونه عمل کند

اینها را که میبینم بیشنر نتیحه میگیرم که اگر سختی میکشم نه از بی مهری پرودگارم هست و نه نعوذبالله از ناتوانی اش

او خوب میداند ک بنده ی ضعیفش نه ظرفیت غرق شدن در خوشحالی را دارد و ممکن است یادش برود که از کجا امده و چه میخواهد

و نه تاب تحمل مشکلات دائمی

خدای من چه زیبا زندگی را برایم از پستی و بلندی چیدی که بعد از هر پستی ، قوی تر بیرون آیم و بعد از هر بلندی پر انرژی تر

خدای مهربانم ، بی نهایت دوستت دارم و به تو التماس میکنم مرا دریاب تا ذره ای تدبیر بی پایانت را درک کنم و بی طاقت نباشم


 امروز از اون روزا بود

کلی ماجرا

نمیدونستم امروز میاد یا ن

ساعت ده بود اومد

بعدش هم اون یکی همکارم

دوستم ناعار عدسی درست کرده بود و اورد

منم دیدم همه جمعن گفتم بهش برم شیرینی بگیرم؟ گف ااا مگه تموم شد سایته؟ الکی گفتم اره فروشم گرفتیم. 

بعد ک گفتم شوخی کردم میگ منو بگو چقد خوشحال شدم.

بعد رفتم شیرینی گرفتم

رسیدم دوستم غذا رو گرم کرد بود.

همه باهم غذا خوردیم.

بعدم شیرینی رو خودش باز کرد و خوردیم.

کلی ام مسخره بازی

ک شیرینی بعدی چیه؟ 

تازه باید برای بازاریابی ام شیرینی بدی.

منم گفتم اینطوری من برم خونه ب صرفه تره ک

بعد منشی طبقه بالایب ها اومد پیش مون. بهش شیرینی داد. گف نتیجه موفقیت یکی از بچه هاس.(خندم میگرف اینو میگفتن اخه همه فهمیدن من ی سایت طراحی کردم حالا انگار چیشده کل ساختمون فهمیدن.)

اونم گف شما باید بهش شیرینی بدیذ.خودش موفق میشه خودشم شیرینی مبده.

گفتم اره دیک من از این ب بعد موفق نمیشم چون تشویقم نمیکنن.

و خندیدیم.

ی پروژه معرفی کردم. داشتم جلسه شو هماهنگ میکردم ک برن برای مذاکره . یکم به کارشون شک داش. گف مشکوکن.

بعد ک سر تایمش بهش پیام دادم چ کنم؟ گف خودتون میرید؟ گفتم ن میترسم. گف با من یا اقای G برید. 

حالا معلوم نیس فردا منم باهاشون برم یا ن خودشون برن.

اها سر ناهار ی دفه ای برگشت گفت راستی دست پختتون چطوره؟

ما کلا دوتا خانومیم ک اون یکی فامیل خودشه. من هیچی نگفتم تا مستقیم ازم بپرسه. بعد گف دستپخت شما چطورره؟

تا گفتم من دانشجو بودم گف اوه اوه لجم گرف گفتم ن اتفاقا من چون شکموام تنهایی برای خودم قرمه سبزی میپختم.

نمیدونم چرا حس میکنه اصن کار خونه و اشپزی بلد نیستم.

امروز روز جالبی بود. الانم دارم تلتش میکنم خودمو ب ساعت شش trx برسونم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بی پولی مدافعان حرم مرکز نیکوکاری و مددکاری بُشری استخراج بیت کویین توسط کامپیوتر و لب تاپ Tanya مجله تندرستی و سلامتی Michael Patricia مدرسه شاد شرکت ساختماني سيتاک