یاد ی خاطره با مزه افتادم. چندوقت پیش خونه مادر بزرک پدری بودیم و بهاطر ی بحثایی یه سری کدورت پیش اومده بود. مامان و عمه داشتن با لحن نه چندان دوستانه اما محترمانه باهم سر اون موضوع بحث میکردند. یهو عمه ب مامان گفت اصن عزیزم چرا میای اینحا ک اذیت شی؟ نیا 

اینو ک گف رگ غیرتم بالا زد و خواستم چیزی بگم. دیدم ن اگه من بگم ممکنه بدترم بشه و بحثا بالا بگیره و تازه بگن بی ادبی کرده توی بحث بزرگا دخیل شده.

هیچی دیگ دیدم بابا نزدیکه و انگار حواسش خیلی نبوده ک باید یه واکنش نشون بده. با پام ی ضربه به پای بابا زدم و از اون حالت خارجش کردم. باباهم ی جذبه خاصی گرفت و گفت: هر وقت خونه شما اومد نظر بده به شما ربطی نداره.

اقا توی این مرحله عمه ساکت شد و صداش در نیومد. مامانمم انقد ذوق کرده بود ک بابا پشتش در اومده تا اخر شب ک رفتیم خونه خودمون هی این ماحرارو با اب و تاب تعریف میکرد.

بابای حواس جمعمم اصن ب روی مبارک نمیاورد و این هنوز بین منو بابا یه رازه و حتی اون لحظه ها چشم هامونم به هم نیفتاد تا کسی بتونه رمزگشایی کنه.

باحال بود ب نطرم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

امیرحسین افضلی بيمه ايران مشاوره تحصيلي sogol77 پایا دما ..:: سرگیـ ـ ـ ـجه ::.. خلوتی برای من و خودم