اینو ک گف رگ غیرتم بالا زد و خواستم چیزی بگم. دیدم ن اگه من بگم ممکنه بدترم بشه و بحثا بالا بگیره و تازه بگن بی ادبی کرده توی بحث بزرگا دخیل شده.
هیچی دیگ دیدم بابا نزدیکه و انگار حواسش خیلی نبوده ک باید یه واکنش نشون بده. با پام ی ضربه به پای بابا زدم و از اون حالت خارجش کردم. باباهم ی جذبه خاصی گرفت و گفت: هر وقت خونه شما اومد نظر بده به شما ربطی نداره.
اقا توی این مرحله عمه ساکت شد و صداش در نیومد. مامانمم انقد ذوق کرده بود ک بابا پشتش در اومده تا اخر شب ک رفتیم خونه خودمون هی این ماحرارو با اب و تاب تعریف میکرد.
بابای حواس جمعمم اصن ب روی مبارک نمیاورد و این هنوز بین منو بابا یه رازه و حتی اون لحظه ها چشم هامونم به هم نیفتاد تا کسی بتونه رمزگشایی کنه.
باحال بود ب نطرم
درباره این سایت